معنی جبران نمودن

حل جدول

جبران نمودن

تلافی


جبران

تلافی

تلافی، ترمیم، تاوان، عوض، غرامت


اثر جبران خلیل جبران

حروف آتشین


تلافی نمودن

جبران

مترادف و متضاد زبان فارسی

جبران

تاوان، ترمیم، تلافی، عوض، غرامت، مغرم

فرهنگ فارسی هوشیار

جبران

تلافی کردن، خسارت و صدمه

فارسی به آلمانی

جبران

Ru.cken, Rücken (m), Unterstützen, Wieder, Zuru.ck, Zurück

فرهنگ معین

جبران

(جُ) [ع.] (مص م.) تلافی کردن.

فرهنگ عمید

جبران

تلافی،
* جبران‌ کردن: (مصدر متعدی) تلافی کردن صدمه و خسارتی که به کسی وارد شده،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

جبران

بازنه ش، شیان، بازپرداخت، برگرداندن

فارسی به عربی

جبران

اغاثه، تحسن، تکفیر، ظهر

سخن بزرگان

جبران

در رنجی که ما می بریم، درد نه تنها در زخم هایمان، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد. در تغییر هر فصل، کوه ها، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می یابند؛ همان گونه که انسان در گذر عمر با تجربه ها و احساساتش دگرگون می شود. در دل هر زمستان، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از روشنایی نمایان است.


جبران خلیل جبران

تا هنگامی که کاری با شور و اشتیاق درنیامیزد، پوچ و میانتهی خواهد بود.

نمیتوانید آزاده باشید، مگر آنکه برای به دست آوردن آزادی بکوشید.

چگونه ستمگر میتواند بر آزادمردان حُکم براند، مگر آنکه ستم، بنیان آزادی و ننگ، پایهی بزرگیشان باشد؟

سرود آزادی از میان میلههای زندان بیرون نمیآید.

زناشویی برای هیچ کس هیچ حقی جز آنکه به دیگری می دهد پدید نمی آورد. زناشویی برای هر کس همان قدر آزادی می آورد که آن کس به دیگری می دهد.

براستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟ خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقیقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ایمان به آن می کوبند، باز می کند. نیکی در انسان باید آزادانه جریان و تسرِی یابد.

همه آنچه در خلقت است، در درون شماست و هر آنچه درون شماست، در خلقت است. طبیعت با آغوشی باز و دستانی گرم از ما استقبال کرده و می خواهد که از زیبایی اش لذت بریم. چرا انسان باید آنچه را در طبیعت ساخته شده از بین ببرد.

تعلبم و تربیت، دانه ای در درون شما نمی کارد، اما دانه های شما را می رویاند.

تعلیم و تربیت، دانه را آبیاری می کند، اما از پیش خود دانه ای به شما نمی دهد.

در تعلیم و تربیت، ذهن به تدریج از تجربه های علمی به نظریه های عقلانی، تجربه معنوی و سپس به سوی خدا رهسپار می شود.

برادرم تو را دوست دارم، هر که می خواهی باش، خواه در کلیسایت نیایش کن، خواه در معبد و یا در مسجد. من و تو فرزندان یک آیین هستیم، زیرا آیین های گوناگون، انگشتان دست دوست داشتنی "یگانه ی برتر " هستند....

اگر با عشق کار کنید، خود را با دیگران پیوند میزنید و چنین پیوندی سبب پیوندتان با پروردگار خواهد شد.

من نمیتوانم چگونه نیایش کردن با الفاظ را به شما بیاموزم. زیرا خداوند به اینگونه نیایشها گوش فرا نمیدهد، مگر آنکه با دهان و زبان شما سخن بگوید.

برادرم تو را دوست دارم، هر که می خواهی باش؛ خواه در کلیسایت نیایش کنی، خواه در معبد و یا در مسجد. من و تو فرزندان یک آیین هستیم، زیرا راههای گوناگون دین، انگشتان دست دوست داشتنی "یگانه ی برتر" هستند؛ همان دستی که سوی همگان دراز شده و همه ی آرزومندان دست یافتن به همه چیز را رسایی و بالندگی جان می بخشد.

عبادت، گستردن جان است بر کرانه هستی و آمیزش انسان است با اکسیر حیات.

بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند؛ راستی را از پس آنها می بینیم، اما ما را از راستی جدا می کنند.

دین تحقق پندار است و پهنه پندار.

چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که: خدا در قلب من است، شایسته تر آنکه گفته آید: من در قلب خداوندم.

رنجدیده! اگر بکوشی تا چیزی از مال خود را به مردم ببخشی، بی تردید رستگار هستی.

گروهی دریای زیبای حقیقت را به درون خود نهان دارند و زلال آن را در پیاله ی کوچک کلام نمی کنند؛ به گرمای مهربان سینه ی آنان باشد که جان به سکوتی موزون آرام گیرد.

بهترین مردم کسانی هستند که اگر از آنها تعریف کنید، خجل شوند و چون بد گفتید، سکوت کنند.

هیچ رابطه ی انسانی، وجود دیگری را به تملک خود در نمی آورد. در دوستی یا عشق، هر دو نفر در کنار هم دستهای خود را برای یافتن چیزی که یک دست به تنهایی قادر به یافتن آن نیست دراز می کنند.

در میان مردمان فهمیده، استوارترین اساس زناشویی، دوستی و رفاقت است؛ اشتراک در علایق یکدیگر و توانایی در به سامان رساندن باورها و درک اندیشه ها و رویاهای یکدیگر به گونه ای مشترک.

مردم! هشدار! که زیبایی، زندگانی است، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید؛ اما زندگی، شمایید و حجاب خود، شمایید. زیبایی، قامت بلند ابدیت است، نگران منتهای خویش در زلال آینه؛ اما روشنی آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید.

گروهی از مردم اندکی از ثروت کلان خویش را می بخشند و آرزویی جز شهرت ندارند. این خودخواهی و این شهرت پرستی که به طور ناخودآگاه گرفتارش هستند بخشش آنها را تباه می سازد.

مردم هرگز نمی دانند پیشوا جز سرشت بزرگ آنها که به سوی آسمان سیر می کند، شکاری ندارد.

زمانی مردم را درست می ببینی که در بلندیهای سر به آسمان کشیده حضور داشته باشی و نیز در منزلگاههای دور.

برخی از مردم بسیار دارند، ولی اندک میبخشند و میبخشند برای آنکه نام آور شوند.

برخی از مردم با شادی میبخشند و شادی برای آنها پاداش همان بخشش است.

دربارهی آن که جانی بکُشد، درحالی که مردم جان او را هزار باز کشتهاند، چه مجازاتی خواهید نوشت؟

روح غمگین، در تنهایی آرام میگیرد و از انسانها میهراسد؛ چون آهویی زخمی که گله را به جا نهاده و به زندگی غار رو میآورد تا بهبود یافته یا بمیرد.

ما همگی رزم آوران پیکار زندگی هستیم، اما برخی پیشرویم و برخی دنباله رو.

فضایی بین پندار و عمل وجود دارد که با پشتکار پیموده می شود.

هر زیبایی و شکوه در این دنیا، تنها با اندیشه یا عاطفه ی درون یک انسان پدید می اید. هر آنچه امروز می بینیم و نسلهای گذشته آن را ساخته اند، پیش از پدید آمدن، یک اندیشه در ذهن مردی یا یک انگیزه در قلب زنی بوده است.

پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از دل آن بیرون کشد، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت؟!

من سکوت را از آدم پر حرف آموختم، بردباری را از نابردبار و مهربانی را از نامهربان. اما شگفت آور است که قدرشناس این آموزگاران نیستم.

آموزگاری که در سایهی پرستشگاه راه میرود و پیروانش او را در بر گرفتهاند، چیزی از دانش خود نمیدهد، بلکه باور و مهربانی و عشق خود را میبخشد.

به رویاها ایمان بیاورید که دروازه های ابدیت اند.

به پزشک خود ایمان داشته باشید و به گفته هایش، که جز دارویی شفا بخش نیست، اعتماد کنید و جرعه ی تلخ او را با خاطری آسوده سرکشید.

برخی اندک دارند، ولی همه را میبخشند، آنها به زندگی و به گشادهدستی زندگانی باور دارند. گنجینههایشان هرگز تهی نمیشود و تا ابد لبریز است.

ایمان از کردار جدا نیست و عمل از پندار.

اگر عشق با شما سخن گوید، او را باور کنید، هر چند پژواکاش، رویاهایتان را آشفته سازد.

از شما میخواهم خرد و عشق را گرامی بدارید، زیرا میان دو میهمان نباید فرق بگذارید و اگر از یکی بیش از دیگری مهمان نوازی کنید، دوستی و باور، هر دو را از دست میدهید.

هر ضعیف و ناچیزی که در میان شما عذاب دیده و نابود گشته است، نیرومندترین و ایستاده ترین چیزی است که در هستی شماست.

در رنجی که ما می بریم، درد نه تنها در زخمهایمان، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد. در تغییر هر فصل، کوهها، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می یابند؛ همان گونه که انسان در گذر عمر با تجربه ها و احساساتش دگرگون می شود. در دل هر زمستان، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از روشنایی نمایان است.

چگونه میتوانید آنان که عذاب وجدانشان بیش از گناهانشان است را مجازات کنید؟

آن که گرفتار رنج و عذاب شده، اما با ذات و هویتش همنوایی دارد، همانند کشتی است که سکانش درهم شکسته و در گوشه و کنار جزایر و دریاها سرگردان است و از هر سو در بر گرفته شده با خطرها؛ ای بسا که غرق نشود و به ته دریا فرو نرود.

ای که در رنج و عذابی! تو آنگاه رستگار می شوی که با ذات و هویت خویش یکی گردی.

اگر از دوست خود جدا شدی، مبادا که بر جدایی اش افسرده و غمین گردی؛ زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته است، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر از دوران حضورش باشد.

اگر از دوست جدا شدید، اندوهگین نباشید، زیرا عشق شما نسبت به او بیش از خود او است.

شاید بتوانید دست و پای مرا به غل و زنجیر بکشید و یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید، اما افکار مرا که آزاد است نمی توانید به اسارت در آورید.

حقیقت پشیمانی، ابری تیره است که بر اندیشه سایه میافکند.

به فرزند عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز، که وی را افکاری دیگر به سر است؛ تفکراتی از آن خویشتن.

اندیشه ها جایگاهی والاتر از دنیای ظاهری دارند. چه حقیر است و کوچک، زندگی آنکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیند جز خطوط باریک دستانش؛ در خانه ی نادانی، آینه ای نیست که روح خود را در آن به تماشا بنشیند.

اندیشه ام در من، عشق به آرامش و خواهش وابسته نبودن را جای می دهد.

هیچ کس نمی تواند چیزی را به شما بیاموزد، جز آنچه که در افق دید و خرد شما وجود داشته و شما از آن بیخبر بوده اید.

هیچ کس نمی تواند چیزی را بر شما آشکار سازد، مگر آنچه که از پیش در طلیعه ی ناخودآگاه معرفت تان قرار داشته است.

هرگز در پاسخ عاجزانه ای در نمانده ام، مگر در برابر کسی که از من پرسید: تو کیستی؟

هرگاه توانستیم به همان راحتی که می خندیم از صمیم دل بگرییم، انسانی میانه رو شده ایم. گریه بارانی است که از طوفان درون برمی خیزد یا شبنمی است که نمایانگر لطافت روح است.

کسی که بخشش می کند، زمانی به نشاط حقیقی دست می یابد که پس از جستجوی فراوان نیازمندی را پیدا کند که عطای وی را بپذیرد. تلاش برای یافتن چنین شخصی، لذت بخش تر از ایثار است.

کاملترین پاداش برای انسان، بخششی است که بتواند امیال هستی اش را تغییر دهد و خواستهای دو لب خشکیده از عطش او را دگرگون سازد و تمام زندگی اش را به چشمه های همیشه جوشان و ابدی تبدیل کند.

طبیعت با آغوشی باز و دستانی گرم از ما استقبال کرده و می خواهد که از زیبایی اش لذت ببریم. چرا انسان باید آنچه را که در طبیعت ساخته شده است، از بین ببرد؟

شمایی که با باد سفر میکنید! کدامین بادنما میتواند شما را رهنمون سازد؟ کدامین قانون بشری میتواند برایتان سودمند باشد؟ درحالی که بندهای زندانتان را نشکستهاید؟

سخت است زندگی، برای کسی که آرزوی مرگ دارد، ولی بهر دلبندانش میزید.

دوستی با آدم نادان به اندازه بحث کردن با آدم مست، احمقانه است.

چه ناچیز است زندگی کسی که با دستهایش چهره خود را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند جز خطوط باریک انگشتانش را.

چون [اگر] بخشنده ای به فرد نیازمند بخشش و کرم کرد، در دل احساس شادی و سرور کند و ببالد. اما نیکی کردن به کسی که نیاز ندارد روا نیست، چه او هرگز ارزش نیکی را نمی شناسد و همچنان که از خار خشک گل نمی روید، ارج نهادن به نیکی را نمی داند....

تاسف، ابر سیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد، در حالی که تاثیر جرایم را از بین نمی برد.

بیچاره ترین آدمها کسی است که رویاهای خویش را در پیکر زر و سیم تعبیر می کند.

به نیازمندان بخشیدن چه زیبا است؛ و زیباتر از آن، به کسی بخشیدن است که از ما نمیخواهد، ولی نیاز او را میدانیم.

به من می گویند اگر خودت را بشناسی همه ی انسانها را شناخته ای.

برای پی بردن به قلب و ذهن کسی، به آرزوهای آیندهی او بنگرید، نه به دستاوردهای گذشتهاش.

با سالخوردگان و افراد با تجربه مشورت کنید که چشمهایشان، چهره سالها را دیده و گوشهایشان، نوای زندگی را شنیده است.

آن کس که دست و دل خود را برای بخشش بگشاید و در پی نیازمندان باشد، شادیِ بالاتر و لذتآورتر از بخشش به دست میآورد.

انسانها بر دو گونه اند: یکی، او که در تاریکی بیدار است و دیگری، او که در روشنایی خواب است.

به روزگار شیرین رفاقت سفره خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید. به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل، سپیده می دمد و جان تازه می شود.

قلبت را دنبال کن...قلب تو برای هر کار بزرگی راهنمای درستی است. تقدیر هر کاری که انجام می دهی با آن عنصر قدسی که درون هر یک از ماست تعیین می شود.

بخشش زودگذر توانگران بر تهیدستان تلخ است و همدردی نیرومندان با ناتوانان، بی ارزش؛ چرا که یادآور برتری آنان است.

بیشک، روزی خواهد رسید که داراییتان را از دست میدهید! اکنون بخشش کنید تا بخشش، فصلی از فصلهای زندگیتان باشد و نه از آنِ بازماندگان شما.

چون [=اگر] بخشنده ای به فرد نیازمند بخشش و کرم کرد، در دل احساس شادی و سرور کند و ببالد. اما نیکی کردن به کسی که نیاز ندارد روا نیست، چه او هرگز ارزش نیکی را نمی شناسد و همچنان که از خار خشک گل نمی روید، ارج نهادن به نیکی را نمی داند....

حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند، زیرا اگر باری ندهند، خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.

دهش (بخشش)، آنگاه که از ثروت است و از مکنت، هر چه بسیار، باز اندک باشد، که واقعیت بخشش، ایثار از خویشتن است.

روح من! زندگی چونان گذشتن از شب است، هر چند تندتر روی، زودتر به سپیدهدم میرسی.

سخاوت، بخشیدن بیشتر از توان است و غرور، ستاندن کمتر از نیاز.

و کدامین ثروت است که نگاه دارید تا ابد؟ آنچه امروز شما راست، یک روز به دیگری سپرده شود. پس امروز به دست خویش بخشش کنید، باشد که شهد گوارای سخاوت، نصیب شما گردد، نه مرده ریگی وارثانتان.

وقتی از دارایی خود چیزی می بخشی چندان بخشش نکرده ای، بخشش حقیقی آن است که وجود خود را به دیگری بخشی.

هر یک از شما دل خود را به همسرش دهد، ولی مبادا چنین بخششی برای در بند کردن باشد.

گنجی که در اعماق نامحدود شما حبس شده است، در لحظه ای که خود نمی دانید، کشف خواهد شد.

قلب شما در سکوت و آرامش به اسرار روزها و شبها شناخت می یابد، اما گوشهایتان در حسرت و آرزویند که آوای چنین شناختی را که بر قلبهایتان فرود می آید، بشنوند.

در پهنه پندار و ربودگی خیال، فراتر از پیروزیهای خود و فروتر از شکستهای خود نروید.

روح باید چون گُل از خاک، نازکی و بوی خوش برگیرد، از زندگی فرزانگی یابد و با پیروزی بر دنیا، از بند آن برهد.

اگر بخواهید ترسی را از خویش برانید، بدانید که جایگاه ترس در دلتان ریشه دارد و نه در کسانی که از آنها میترسید.

اگر گام در معبدی نهادی تا اوج فروتنی و هراس خود را نشان دهی، برای همیشه برتری کسی را نسبت به کس دیگر نخواهی یافت. برای تو کافی است گام در معبدی نهی، بی آنکه کسی تو را ببیند.

لذت ترساندن، ژرف و پایدار است. به همین دلیل، مترسک از ایستادن در دشت خلوت هیچ گاه خسته نمی شود.

هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی، خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس ویژه ای نیایش می کنند.

هیچ چیز را زشت مخوان! مگر هراس روح را در برابر یادبودهای گذشتهاش.

به راستی که زندگی سیاه است، اگر جنبشی در آن نباشد. حرکتِ بیشناخت، کور است و برکتی ندارد. شناخت بی عمل نیز نازا و بیمار است. کردار بیعشق، بیهوده و بیثمر است.

اگر زیبایی را آواز سر دهی، حتی در تنهایی بیابان، گوش شنوا خواهی یافت.

اندرز من به زوجهای جوان این است که به هنگام شادی، همگام با یکدیگر نغمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها؛ چون تارهای عود که تنهایند هر کدام، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.

حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر.

سکوت، دردناک است؛ اما در سکوت است که همه چیز شکل می گیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد. درون هر چیز در اعمال هستی، نیرویی هست که چیزی را می بیند و می شنود که هنوز قادر به درکش نیستیم، هر آنچه امروز هستیم، از سکوت دیروز زاده شده است.

شما دل به یار خود بسپارید، اما نه برای نگهداری آن؛ زیرا تنها گرمی زندگی است که می تواند دلها را حفظ کند.

نفرت به همان اندازه ی دوست داشتن، خوب است. یک دشمن می تواند به خوبی یک دوست باشد. برای خود زندگی کن، زندگیت را بزیی، سپس به راستی دوست انسان خواهی شد.

اگر نتوانید با عشق کار کنید و رنجیده و افسرده باشید، بهتر است کارتان را رها کنید و بر پلکان پرستشگاه بنشینید و از آنهایی که با آرامش و شادی کار میکنند، گدایی کنید.

آرامش گهواره ای است بر دامن خاک و سنگ پله هایی به جانب افلاک.

دلهایتان اسرار روزها و شبها را در سکون و آرامش میشناسند.

سزاوار است دوستی را بخواهی که به روزهایت تلاش و به شبهایت آرامش بخشد.

مرگ در زیر شاخههای فروشکننده از طوفان، خوشتر از جان دادن بر بازوان پیری است.

حسود بر من حسد می ورزد، بی آنکه خود بداند.

اگر دانشت چیزی درباره ارزش اشیا و امور به تو نمی آموزد و تو را از اسارت ماده رهایی نمی بخشد، پس هرگز به عرش حقیقت نزدیک نمی شوی.

دیروز، فرمانبردار سلطان ها بودیم و سر برآستان ِ امپراطوران داشتیم؛ امروز، حقیقت را می ستاییم و راه عشق می پوییم.

شما چون فصلهای سال هستید، زیرا در زمستان خود بهار را انکار می کنید، در حالی که بهار سرسبز هرگز شما را انکار نمی کند، بلکه در سنگین ترین خواب بی خبری به روی شما لبخند می زند، بی آنکه خشمگین شود و یا با شما ستیز کند و صفا و یکرنگی را نادیده بگیرد.

شگفتا که از مرگ میهراسیم، ولی آرزوی خفتن و رویاهای زیبا را داریم.

از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ و یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک اندیش نداشته باش.

آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به تاراج ببرند.

شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید، اما کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟

انسان خردمند با مشعـل دانش و حکمت، پیش رفته و راه بشریت را روشن می سازد.

چه حقیر و کوچک است، زندگی آن که دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیند، جز خطوط باریک دستانش. در خانه نادانی، آینه ای نیست که روح خود را در آن به تماشا بنشیند.

خداوندا، نمی توانیم از تو چیزی بخواهیم، که تو نیازهای ما را می دانی، پیش از اینکه در ما پدیدار شود.

خرد و عشق، سکان و بادبان روح اند و در دریای جهان در حال تکاپو هستند.

اگر بکوشی و در پی نصیبی حتی برای خود باشی، بدان که صالحی.

اگر نان بپزید، ولی لذتی نیابید، به راستی، نان تلخی پختهاید که تنها نیمی از گرسنگی انسان را فرو مینشاند.

چه تفاوتی دارد که در شهر بزرگی زندگی کنی یا در شهری کوچک؛ زندگی راستین در درون ماست.

ای شکست من، جسارت جاویدان من! من و تو به طوفان می خندیم.

اگر دوستت را در تمامی شرایط درک نکنی، او را هرگز درک نخواهی کرد.

اگر سزاوار است که دوست با جزر زندگی ات آشنا شود، بگذار تا با مد آن نیز آشنا گردد، زیرا چه امیدی است به دوستی که می خواهی در کنارش باشی، تنها برای ساعتها و یا قلمرو مشخصی؟

بخشد.

تبه کار را برای آن دوست دارم که بدی هایش از روح پست و فرومایهی او سرچشمه نگرفته، بلکه از ناتوانی روح و ناامیدی اوست.

دوست بدارید، اما عشق را به زنجیر بدل نکنید.

دوست برای آن است که نیازت را برآورد، نه اینکه تهی بودنت را پر کند.

دوستی با کار، عشق به زندگی است.

دوستی مسئولیتی شیرین است، نه یک فرصت.

دوستی همواره یک مسئولیت شیرین است، نه یک فرصت.

رابطه قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد.

عشق به زندگی از راه کار، به معنای دوستی و یکدلی با درونیترین راز زندگیست.

شکنجه ها عشق به شما روا می دارد تا به رازی که در دلهایتان نهفته است پی برید و بدین وسیله جزیی از حیات باشید.

گمان نبرید که زمان عشق در دست شماست، بلکه این عشق است که هر زمان شما را شایسته بداند، هدایت می کند.

اگر به دیدار روح مرگ مشتاقید، هم به جسم زندگی روی نمایید و دروازه های دل بدو برگشایید که زندگانی و مرگ یگانه اند؛ همچنان که رودخانه و دریا.

این کودکان فرزندان شما نی اند، آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او. از شما گذر کرده و به دنیا سفر کنند، اما از شما نیایند. همراهی تان کنند، اما از شما نباشند.

به هنگام باز ایستادن تنفس، نفس از تکرار پی در پی آزاد می شود و تلاش برای آزادی از زندانی مخوف و اوج گرفتن در فضایی گسترده و پر از آثار حیات به سوی پروردگار ادامه می یابد تا بی پرده به وصال برسد.

چون بمیرم بگویید، غریبی مشتاق به سوی وطن خویش هجرت کرد؛ در دنیا اسیر مراد خود بود و اکنون در آسمانها رهاست.

چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی، دست به دعا برداری.

درون من جایی است که تنها در آن زندگی می کنم.

زندگی بدون عشق مثل درختی بدون شکوفه و بدون برگ و بار است.

زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دین شماست. آنگاه که به درون آن پای می نهید، همه هستی خویش را همراه داشته باشید.

فرزندانتان از آنِ شما نیستند! آنها پسران و دخترانی هستند که از خودشیفتگی زندگی، جان گرفته اند. آنها به وسیله ی شما و نه از شما شکل می گیرند، گرچه در کنار شما آسوده اند اما در تملک شما نیستند. شما مجازید که عشق خود را به ایشان هدیه کنید، نه افکارتان را، که آنها خود متفکرند.

موسیقیدان میتواند زیباترین سرودهها و نغمههای جهان را برایتان بنوازد، ولی نمیتواند گوشی [به شما] ببخشد تا بتوانید با آن بشنوید.

میتوانید بکوشید تا مانند آنها [(فرزندانتان)] شوید، ولی بیهوده است که بکوشید آنها را مانند خود کنید. زیرا زندگی به گذشته باز نمیگردد و در خانهی دیروز به سر نمیبرد.

عشق برای همیشه از زیبایی می هراسد، با وجود این، زیبایی برای همیشه با عشق دنبال خواهد شد.

لغت نامه دهخدا

نمودن

نمودن. [ن ُ / ن ِ / ن َ دَ] (مص) نشان دادن. ارائه دادن:
بپرسید از او راه فرزند خرد
سوی بابکش راه بنمود گرد.
فردوسی.
وگر نیست فرمای تا بگذرم
نمائی ره کشور دیگرم.
فردوسی.
اگر پهلوان را نمائی به من
سرافراز باشی به هر انجمن.
فردوسی.
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار.
فرخی.
مرا تو گوئی کز عشق چون حذر نکنی
کسی نمای مرا کو کند ز عشق حذر.
فرخی.
دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه
تو در جهان چو دل من کنون یکی بنمای.
فرخی.
زود بردند و آزمودندش
همه کاخال ها نمودندش.
عنصری.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.
عنصری.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
اگر به راندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی ص 103). یک چندان میدان خالی یافتند و... ایشان را زبون گرفتند، بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی ص 163). اما خود بر آن راه که نموده است نرود. (تاریخ بیهقی ص 98).
هم از راه دزدان بگفت آنچه بود
سلیحش همه یک یک او را نمود.
اسدی.
گر آتش نمودی به دارنده راه
نبودی به دوزخ درش جایگاه.
اسدی.
کنون رای دارم در این انجمن
که لختی ز زورت نمائی به من.
اسدی.
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وآنگاه از آن برتر بنمودم و بهتر.
ناصرخسرو.
به گمرهی نبود عذر مر تو را پس از آنک
تو را دلیل خداوند راه راست نمود.
ناصرخسرو.
تو را راهی نمایم من سوی خیرات دوجْهانی
که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید.
ناصرخسرو.
گفت کجا روی یا قیدار، گفت این پسر را مقام و خانه حرام بخواهم نمود. (تاریخ سیستان). عبدالمطلب گفت مرا نمای، گفت امروز نتوان. (تاریخ سیستان). پس جبرئیل به مکه آمد و آن خانه را به آدم بنمود. (قصص ص 23). و این را نمود تا بدانند که آن بنده ای است ضعیف و عاجز. (قصص ص 62). و مرا بنمودند که ایشان کجایند. (قصص ص 123). و جاسوس از بیم جان گفت مرا مکشید تا شاپور را به شما بنمایم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 70).
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب.
مسعودسعد.
کنیزک دست از روی برداشت و روی بدونمود. (نوروزنامه).
آن خط ازبهر رایجی دادی
یا نمودی که خط من نیکوست.
سوزنی.
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
به من نماید راه برون شد و انجام.
سوزنی.
در تحریر و تقریر این کتاب سحر حلال نموده است و بدایع اعجاز اظهار کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
بدان مشکوی مشک آئین فرودآی
کنیزان را نگین شاه بنمای.
نظامی.
روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند و به هیچ التفات نکرد. (تذکرهالاولیاء).
این اگر گربه ست پس آن گوشت کو
ور بود این گوشت بنما گربه کو.
مولوی.
دیدار می نمائی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی.
سعدی.
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنمائی آفتاب مبین را؟
سعدی.
گرت راهی نماید راست چون تیر
از آن برگرد و راه دست چپ گیر.
سعدی.
یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجائی.
حافظ.
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده اش به گزلک غیرت برآورم.
حافظ.
ره می خانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی.
حافظ.
|| ظاهر کردن. هویدا کردن. آشکار کردن. (ناظم الاطباء). علنی کردن. نمایش دادن. ظاهر ساختن:
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید.
دقیقی.
درآیند و مردی نمایند هین
در این رزمگاه از پی خشم و کین.
فردوسی.
شهنشاه در جنگ مردی نمود
دلیری و تندی و گردی نمود.
فردوسی.
زمین گر گشاده کند راز خویش
نماید سرانجام و آغاز خویش.
فردوسی.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صُوَر
همی نماید از این بند آبگینه حباب.
لبیبی.
گل سر پستان بنموده، در این پستان چیست
وین نواها به گل از بلبل ِ پردستان چیست ؟
منوچهری.
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
آمد بانگ خروس مُؤْذِن می خوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.
منوچهری.
ننماید به جهان هیچ هنرتا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم.
(از تاریخ بیهقی ص 389).
امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود. (تاریخ بیهقی ص 431). و مقرر است که در ولایت چه کرد [بودلف] و چندان اثر نمود که خالی از خطر نباشد. (تاریخ بیهقی ص 170).
هر سوئی از جوی جوی رقعه ٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب.
خاقانی.
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
به هم نماید پروین و نعش در یک جا.
خاقانی.
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگربارش فراپوش.
سعدی.
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمائی به شب طلعت خورشیدوار.
سعدی.
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گوباد ببر.
حافظ.
|| به نظر رساندن. در نظر جلوه گر ساختن. پیش چشم ظاهر کردن. نمایش دادن:
به دشت اندرون تشنه را خاک شور
نماید چو آب این درخشنده هور.
بوشکور.
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدانگونه تا بر سرت بد رسد
به شب چیزهائی نمایم به خواب
که آهستگان را کنم پرشتاب.
فردوسی.
تو اگر شب خواب نکردی تو را این ننمودندی و تو را چه کار با خواب ؟ (قصص الانبیاء ص 51). || وانمود کردن. تظاهر کردن. جلوه دادن: سر بنهاد و خود را بپوشاند و چنان نمود که بخورم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و چنان نمودی که البته خود نداند که این حال چیست. (تاریخ بیهقی ص 261). و چون به غزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد. (تاریخ بیهقی ص 685). بر این جمله وزیر و صاحبدیوان... چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر بپذیرفت. (تاریخ بیهقی ص 499).
گفتا شیخا هر آنچه گوئی هستم
اما تو چنانکه می نمائی هستی ؟
خیام.
یاد می دار کآنچه بنمودی
در وفا برخلاف آن بودی.
انوری.
عجب آید از کسی که دعوی مسلمانی کند و نماید که از علم بهره ای دارد... آنگه علویان را با آل ساسان قیاس کند. (کتاب النقض ص 447). || اظهار کردن. ابراز کردن. ظاهر ساختن: هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تندی و توجعی نمودی و ترحمی بگرفتندی. (تاریخ بیهقی ص 190). مردمان را چون مقرر شد وزارت او تقرب نمودند. (تاریخ بیهقی ص 281). بدین تهاون که بر ایشان کرد و بی نیازی ایشان نمود همگان به صورت ملازمت کنند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 67). به وقت حاجت پیرامن آن طوف کرده و تضرع و زاری نموده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415). او را به خدمت خواند و به مشاهدت وی استیناس نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440). از هیبت شمشیراین دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ ازتعرض آهو تبرّا نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 5).
مهین بانوبه رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود.
نظامی.
جوان را پشیزی نبود، طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. (گلستان). || عرضه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ارائه دادن:
دل بی گنه پرغم از شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار.
فردوسی.
جز گهر نیک نباید نمود
سود توان کرد بدین مایه سود.
نظامی.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی.
|| فاش کردن. (فرهنگ فارسی معین). بروز دادن:
این همی گوید بخش تو چه آمد بنمای
آن همی گوید قسم تو چه آمد بشمر.
فرخی.
عمیدالملک با او بازگشت و ننمود که من به چه می آمدم. (راحهالصدور).
تو سرّ دل خویش منمای زود
که هرگه که خواهی توانی نمود.
سعدی.
|| معرفی کردن. شناساندن: یک شب هارون الرشید فضل برمکی را... گفت که امشب مرا برِ مردی بر که مرا به من بنماید که دلم از طاق و طارم در تنگ آمده است. (تذکرهالاولیاء). پسر خود محمدمهدی را بر ما عرض کرد و او را به ما نمود. (تاریخ قم ص 205). || بازگفتن. شرح دادن. خبر دادن. اعلام کردن. گزارش کردن. اظهار کردن: شما امشب هشیار وبیدار باشید که می نمایند که اسکندر نزدیک است. (اسکندرنامه). تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار... و به هر وقت احوال او مرا می نمای. (نوروزنامه). و سیف ذی یزن به درگاه او آمد به شکایت حبشه و نمود کی سی هزار مرد دریا عبره کردند و بلاد یمن فروگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 95). عیب و عوار این دز تو را بنمایم تا بستانی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62).
سپیده دم به زیارت برِ من آمد یار
بدان صفت که نمودن مرا بود دشوار.
سوزنی.
نامه نوشتند و نمودند که ناصرالدین ما را در خدمت خویش حاضر کرد و نوازش فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 123).و از آنجا به آمل مردم شهر شکایت ها عرض داشتند و نیز نمودند که او به سلیمان نوشته ها مینویسد. (تاریخ طبرستان). درحال مسرعی پیش خلیفه روانه کرد و نمود که مردم آمل... خلع طاعت امیرالمؤمنین کردند. (تاریخ طبرستان).
شاه نعمان نمود با فرزند
کای پسر هست خاطرم در بند.
نظامی.
با پدرزن نمود قصه ٔ خویش
کای مصالح شناس خیراندیش.
سعدی.
|| واضح کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بیان کردن. (ناظم الاطباء). روشن کردن: و چون در مرتبه ای خلافی یا شبهتی بودی رجوع بدان دبیر کردندی تا از جریده ٔ خویش بنمودی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 49). || به صورت خطاب و تهدید، نشان دادن. حالی کردن. فهماندن. آشکار کردن: پرویز از بهرام میانه کرد و بهرام بانگ همی کرد یا حرام زاده بنمایم تو را. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || اشاره کردن. نشان دادن:
چو تنگ اندرآمد به جای نشست
برِ مهتری شاه بنمود دست.
فردوسی.
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری به جای.
فردوسی.
من به چشم اورا ده بار نمودم که بخسب
اوهمی گفت به سر تا برم این دور به سر.
فرخی.
|| کردن. (ناظم الاطباء). انجام دادن. عمل کردن. (فرهنگ فارسی معین):
به نامه نمودی نیایش مرا
نخست آنکه کردی ستایش مرا.
فردوسی.
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هرچه باشد به ژرفی ببین.
فردوسی.
بلائی است این همت و در شگفتم
که چون این بلا را تحمل نمائی.
فرخی.
احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هرکه نمود احسان.
فرخی.
با تو ندهد دل که جفائی کنم ار بیش
هرچند به خدمت در تقصیر نمائی.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
چو نیکی نمایَدْت گیتی خدای
تو با هر کسی نیز نیکی نمای.
اسدی.
و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد و درشکست وبست با او گفتگو و برابری نمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی ص 310). نصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 308). و شکر نمود بعد از آنکه علاج کرد سختی های سربسته را. (تاریخ بیهقی ص 310). امیر به خط خود جواب نبشت و هرچه خواسته بود و التماس نموده از این شرایط قبول نمود. (تاریخ بیهقی ص 381). نماز زیاده کردن کار پیرزنان است و روزه افزون داشتن صرفه ٔ نان است و حج نمودن تماشای جهان است. (از خواجه عبداﷲ انصاری). در علم و عدل و هنرمندی به پدر اقتدا مینمود و رعایا را نیکو داشتی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). اگر این مرد خواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن و همه ٔ لشکر تو متابعت او نمایند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 119). و آثار عجیب اندر آن کوه نموده. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 50). در حق هر یک بر وفق حال و قدر و مرتبت او تقریر اقطاع و ترتیب معاش نموده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
بر آمد ناگه آن مرغ فسونساز
به آئین مغان بنمود پرواز.
نظامی.
گوزن و شیر بازی مینمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
به کوی عشق منه بی دلیل ِ راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد.
حافظ.
مه جلوه می نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان.
حافظ.
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد.
حافظ.
|| رساندن. رسانیدن. کردن. نیز رجوع به معنی قبلی شود:
نباید نمودن به بی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج.
فردوسی.
ربودش روان از سرای سپنج
از آن پس که بنمود بسیار رنج.
فردوسی.
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراست.
فرخی.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
و هم به گفتار و به کردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج می نمود تا افریدون از هندوستان بیامد و او را بکشت. (نوروزنامه).
که شاها بیش از اینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای.
نظامی.
|| دیده شدن. (یادداشت مؤلف). جلوه کردن. مشهود گشتن. (فرهنگ فارسی معین). به چشم رسیدن. به نظر رسیدن:
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود به سان سراب.
رودکی.
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نماید نخست.
بوشکور.
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
نه ابر سیه برشده تیره دود.
فردوسی.
دگر روز چون بردمید آفتاب
چو زرین سپر می نمود اندر آب.
فردوسی.
سپه دید چندان که دریای روم
از ایشان نمودی یکی مهره موم.
فردوسی.
کسی که نام بزرگی طلب کند نه شگفت
که کوه زر زبر چشم او نماید کاه.
فرخی.
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه.
فرخی.
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه.
فرخی.
ز میغ و نزم که بُد روز روشن ازمه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
ای بر سر خوبان جهان چون سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک.
عنصری.
با سرشک سخای تو کس را
ننماید عظیم رود فرب.
عسجدی.
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
برسبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم.
(از تاریخ بیهقی ص 390).
چنان می نمود که اثر آن افشردن [که در خواب دیده بود] بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199). وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ماراست نیست. (تاریخ بیهقی ص 684).
نمود از سرکوه جنبنده ماه
چو از زرّ زین بر سیاه ابر شاه.
اسدی.
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن آید به راه.
اسدی.
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پرّ غراب.
مسعودسعد.
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره ٔ پری از زیر مهره ٔ لبلاب.
مسعودسعد.
زمین نماید با قدر و رای تو گردون
شمر نماید با طبع و دست تو دریا.
مسعودسعد.
اول آن یک نظر نماید خرد
پس از آن خر برفت و رشته ببرد.
سنائی.
چنان به نور دو چشمم رسید نقصانی
که جز سها ننماید مه منیر مرا.
سوزنی.
همه گر پس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم.
عطار.
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.
مولوی.
دوستان در زندان به کار آیند که بر سفره همه ٔ دشمنان دوست نمایند. (گلستان). یکی از پادشاهان گفتش می نماید که مال فراوان داری. (گلستان).
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی.
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
جانم بسوخت آخر در کسب این فضایل.
حافظ.
گریه ٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که یک طوفان به صد گوهر نمی ارزد.
حافظ.
|| هویدا شدن. آشکار شدن. ظاهر شدن. (ناظم الاطباء):
مرا با شما زآن فزون است مهر
که اختر نماید همی بر سپهر.
فردوسی.
در کارهای دینی و دنیائی
جز همچنان مباش که بنمائی.
ناصرخسرو.
هلال روزه نمود از سپهر پراختر
به شکل مشرب زرین ز چشمه ٔ کوثر.
سوزنی.
باطل آن باشد که می نماید و چیزی نباشد که همچون سحر بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد. (کتاب المعارف). || در نظر آمدن. درنظر جلوه کردن. به چشم آمدن. مهم جلوه کردن: امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن. (تاریخ بیهقی ص 110). و ابری و آتشی نمودار شد و بانگ صلاح و لشکر اسلام بسیار نمود. (قصص ص 219).
- به چشم نمودن، به چشم آمدن: و به چشم چنان نمود که هیچکس در آن غار نبود، بازگردیدند. (قصص الانبیاء ص 200).
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زردرنگ ننماید.
مسعودسعد.
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها.
مسعودسعد.
زخم دندان دشمنی بتر است
که نماید به چشم مردم دوست.
سعدی.
بزرگی نماند بر او پایدار
که مردم به چشمش نمایند خوار.
سعدی.
وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته ایت نماید به چشم کرّوبی.
سعدی.
- پشت نمودن، پشت کردن. فرار کردن. گریختن:
صدوشصت مرد از دلیران بکشت
چو کهرم چنان دید بنمودپشت.
فردوسی.
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت.
فردوسی.
بدید آنکه شد روزگارش درشت
عنان را بپیچید و بنمود پشت.
فردوسی.
- دست نمودن، دست گشادن. تسلط نمودن:
خود و صدهزاران سوار گزین
نموده همه در جهان دست کین.
فردوسی.
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
رخ تیره شب را به ناخن بخست.
فردوسی.
سر و پای و دست و دل و مغزو هوش
زبان سراینده و چشم و گوش،
نگه کن مرا تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست.
فردوسی.
- رو نمودن، پدید آمدن. ظاهر شدن. رخ دادن: و میان ایشان به آغاز خلاف و خصومت روی نمود. پس انوشیروان صلاح در آن دید کی با او صلح کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 94).
- || متوجه شدن. گراییدن:
آنجا که حسام او نماید روی
از خون عدو گیا شود روین.
عسجدی.
- می نماید که، گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد:
می نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری.
سعدی.

معادل ابجد

جبران نمودن

406

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری